باران از توی ِ سیاهی ِ شب هم معلوم است. کج می زند توی ِ شیشه. یا حواسم پرت ِ قطره هایش می شود یا پرت ِ مولکولهای ِ اکسیژن ِ معلق ِ توی ِ هوا. دستم را گذاشته ام روی ِ جلد ِکتاب. اصلا نمی دانم لحظات ِ آخر چرا از روی میز برداشته بودمش. تنها توی دستم نگهش داشتم و دستم را گذاشتم روی جلدش. گرم بود. خیلی. اما من سردم بود. بیشتر از خیلی. به روی خودم نمی آورم و برای این که سرگرم شوم دانه های باران را می شمارم. حتما چیزی گفته که من نشنیده ام و دارد اسمم را صدا می زند. سرم را می چرخانم. متعجب نگاهم می کند. خیلی متعجب. از خیلی وقت پیش ها همینطور متعجب نگاهم می کرد. از همان موقع ها می خواست دلیل رفتارم را توضیح بدهم .حالا هم ... تنها نیمرخش را نگاه می کنم و جوابی ندارم. او هم سکوت کرده و تنها صدای ِ حرکت ِ برف پاک کن ها می پیچد توی ِ ماشین. انگار باید برایش کلی از روز های گذشته را توضیح بدهم. به قول ِ خودش از همان وقتی که یک طوری شده ام. یک طوری خیلی ساکت. خیلی دیوانه. به این هم اشاره می کند که حتما حالا دلم می خواهد بروم روی جدول خیابان خیلی نامتعادل طوری که هر لحظه امکان دارد بیفتم روی زمین، راه بروم و ذوق کنم. دارد مسخره ام می کند. چیزی نمی گویم. هی دارد می گوید. از یک روز هایی که من جواب سوال هیچ کس را نداده ام. جواب سوال هایی که به قول خودش باید ... حرف هایش به یک جاهایی می رسد که دیگر تحملش را ندارم. نگاهم را از روی دانه های باران بر می دارم و می چرخانم توی خیابان. دقیقا همان جایی ست که گاهی دلم می خواست شب و روز توی ِ پیاده رو اش قدم بزنم و قدم بزنم ... ناخن هایم کف ِ دستم را می سوزاند. با بغض می گویم: تو تا حالا واست پیش اومده که نگاهت بیفته به جایی..مثلا به یک بیت شعر.. به یه دیالوگ بعد حلقه ی اشک، چشماتو بسوزونه؟ ...سرش را تنها تکان می دهد. من دوباره سرم را چرخانده ام. شیشه ی طرف خودش را می دهد پایین. فندک ... سیگار... اصلا باورم نمی شد. چشمانم را بسته ام و اصلا نمی خواهم فکر کنم که حالا دود ِ سیگار دارد ریه هایش را می سوزاند. باید حرفی بزنم. اما نمی دانم چرا ساکت شده ام. خودش می گوید که می دانسته من باور نمی کنم. می گوید فقط بعضی وقتها. ناخن هایم را به کف ِدستم بیشتر فشار می دهم. احساس می کنم خیلی سخت می توانم نفس بکشم. خودکارم را در می آورم. صفحه ی اول ِ همان کتاب می نویسم :لرزش ِ صدایت توی ِ یک روز ِ بارانی، گذشته هایم را پاک کرد و تو شدی تمام ِ حافظه ام ...